کلید در بسته باش !
پسرک با عجله از کنار او گذشت، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد ناخودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد....
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دخترکوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو ...
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو " شام آخر " دچار مشکل بزرگی شد: می بایست " نیکی " را به شکل عیسی و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر کند . کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزي ...
روزی سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم .
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.
راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقيقاً به فاصله چند سانتيمتر از اون ماشين متوقف شد!