مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن !
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
فریاد بر آورد: خدایا با من حرف بزن !
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد...
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم !
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده !
نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری !
در همین زمان خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد، اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد !!!
" و خدایی که در این نزدیکی است "
نظر خود را اضافه کنید.
ارسال نظر به عنوان مهمان