پسرک با عجله از کنار او گذشت، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد ناخودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد....
هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود. در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند. فهمید نام پسرک بیل است عاشق بازی های کامپیوتری است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده است.
سال ها گذشت و دوستی شان ادامه یافت. روز فارغ التحصیلی از دبیرستان ، بیل به او گفت: « روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست. می دانی چرا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم. با تصمیمی که گرفته بودم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم.
اوضاع خانه خراب، تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس می کردم بدترین آدم روی زمین هستم. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود ... وقتی تو کتاب هایم را از زمین جمع کردی داشتی جانم را نجات می دادی ... می دانی ... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم ... همراهي و بودن تو مرا نجات داد، اگر چه خودت نيز نميدانستي »
" کلید در بسته باش، امید قلب شکسته باش "
نظر خود را اضافه کنید.
ارسال نظر به عنوان مهمان