01 آذر 1403



مرگ و باغبان

0 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 0.00 (0 رای)

شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟
مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
مرگ و باغبان / ژان کوکتو  - برگردان اسداله امرایی

 

پ.ن: یکی از خوانندگان عزیز روزنه, به نام آقای دکتر منوچهر والائی بعد از خوندن این مطلب در روزنه ایمیلی برام ارسال کردند که بعد از یک جستجوی کوچیک متوجه صحت اون شدم. به این وسیله ضمن تشکر از ایشون, متن کامل ایمیل ایشون رو اینجا قرار می دم:

با سلام، تحت عنوان مرگ و باغبان داستانی در روزنه درج شده است از ژان کوکتو شاعر ونقّاش فرانسوی که اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می زیست.شایسته ذکر است که داستان مزبور را مولاناعارف قرن 13 میلادی ما سروده که درآن محاوره ای بین حضرت سلیمان و عزرائیل عنوان شده بود. ژان کوکتو 7 قرن بعد همین داستان را بعنوان محاوره بین یک شاهزاده وعزرائیل نقل میکند.جهت اطّلاع وهرگونه توضیح مقتضی ایفاد شد.شادباش و نیک زی، م. ولائی- وین

 

این هم شعر اصلی که در بالا به اون اشاره شده:

زاد مردی چاشتگاهی در رسید .......... در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود.......... پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
گفت عزرائیل در من این چنین.......... یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه می‌خواهی.......... بخواه گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد.......... بوک بنده کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق.......... لقمه‌ی حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس.......... حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب.......... برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا.......... پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را بخشم از بهر آن.......... بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر.......... از تعجب دیدمش در ره‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان.......... جان او را تو بهندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست.......... او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین.......... کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از کی بگریزیم از خود ای محال.......... از کی برباییم از حق ای وبال

 

البته موقع جستجو, متوجه شدم که شیخ عطار هم داستانی با همین مضمون داره:

شنیدم من که عزرائیل جانسوز
در ایوان سلیمان رفت یک روز

جوانی دید پیش او نشسته
نظر بگشاد بر رویش فرشته

چو او را دید از پیشش بدر شد
جوان از بیمِ او زیر و زبر شد

سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
که فرمان ده که تا میغ این زمان زود

مرا زین جایگه جائی برد دور
که گشتم از نهیب مرگ رنجور

سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش

چو یک روزی به سر آمد ازین راز
به پیش تخت عزرائیل شد باز

سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز

جوابش داد عزرائیل آنگاه
که فرمانم چنین آمد ز درگاه

که او را تا سه روز از راه برگیر
به هندستانش جان ناگاه برگیر

چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز

چو میغ آورد تا هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش

مدامت این حکایت حسب حال است
که از حکم ازل گشتن محال است

چه برخیزد ز تدبیری که کردند
که ناکام است تقدیری که کردند

تو اندر نقطهٔ تقدیر اول
نگه می‌کن مشو در کار احول

چو کار او نه چون کار تو آید
گلی گر بشکفد خار تو آید

چو مشکر بود هر کو در دوئی بود
بلای من منی بود و توئی بود

چو برخیزد دو بودن ازمیان راست
یکی گردد بهم این خواست و آن خواست

ز هر مژه اگر صد خون گشائی
فرو بستند چشمت، چون گشائی؟

چو دستت بسته‌اند ای خسته آخر
چه بگشاید ز دست بسته آخر؟

گرفته درد دین اهل خرد را
میان جادوی خواهی تو خود را

همه اجزای عالم اهل دردند
سر افشانان میدان نبردند

تو یک دم درد دین داری؟ نداری
بجز سودای بیکاری نداری

اگر یک ذره درد دین بدانی
بمیری ز آرزوی زندگانی

ولیکن بر جگر ناخورده تیغی
نه هرگز درد دانی نه دریغی

باز نشر : مامی سایت

منبع


نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر به عنوان مهمان

0 محدودیت حروف
متن شما باید بیشتر از 5 حرف باشد
نظر شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد.
  • هیچ نظری یافت نشد

برترین وبلاگ ها

malihejoon773
نام وبلاگ: malihejoon773
باران67
نام وبلاگ: باران67
✿ نیلوفرانه ✿
نام وبلاگ: ✿ نیلوفرانه ✿
kurosh1
نام وبلاگ: kurosh1

لینکهای ویژه