01 آذر 1403



قصه دانه خوش شانس

2 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 2.00 (6 رای)

دانه خوش شانسسال ها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد.

و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.

دانه ترسيد و پيش خودش گفت : من فقط زير خاك در امان هستم.

گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

 

دانه گفت : من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.

صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز در آورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

روز بعد اولين برگش در آمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد. اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.

سال ها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدت هاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.

منبع : کودکان

 

 

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر به عنوان مهمان

0 محدودیت حروف
متن شما باید بیشتر از 5 حرف باشد
نظر شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد.
  • هیچ نظری یافت نشد

برترین وبلاگ ها

malihejoon773
نام وبلاگ: malihejoon773
باران67
نام وبلاگ: باران67
✿ نیلوفرانه ✿
نام وبلاگ: ✿ نیلوفرانه ✿
kurosh1
نام وبلاگ: kurosh1

لینکهای ویژه