از آخرین سیگارت دو ساعت گذشته است. تیکتیک ساعت عذابت میدهد....
انگار کسی روی موزاییک های ایوان قدم میزند. میرود و برمیگردد. صدای پایش میرود و برمیگردد. صدای تیکتیک آرام آرام محو میشود. تو در خیالت برای چند ثانیه آرام میشوی. اما دوباره قدم زنان برمیگردد. بی هیچ عجلهای. و تیکتیک ساعت از کنار گوش تو که کنار پنجره ایوان درازکشیده ای عبور میکند. نمیگذارد بخوابی. با چشمهای نیمه باز پاکت سیگار را نگاه میکنی. پاکتی با در نیمه باز. دستت میرود سمت پاکت. یک نخ سیگار میخواهی. دستت به پاکت میرسد. با انگشتت در پاکت را باز میکنی و دنبال سیگار میگردی. پیدا نمیکنی. نکند تمام شده باشد. هوشیار میشوی. چشمهایت کامل باز میشوند. پاکت را زیر و رو میکنی. سیگار تمام شده. آخریش را دو ساعت پیش کشیدهای. مضطرب میشوی. باید بروی سیگار بخری. باید از جایت بلند شوی.
روی پاهایت که میایستی، چشمهایت سیاهی میرود. با دست میمالیشان. چشمها را که باز میکنی، ماهیتابه را میبینی. از دیروز عصر همانجا؛ روی زمین مانده. هر چه در یخچال بود را دیروز سرخ کردی و خوردی. یک سیبزمینی، نصف پیاز و دو تا تخم مرغ. باید چیزی برای خوردن بخری. لباس میپوشی. جوراب را ولش کن. وقت میگیرد. با دمپایی تا سر کوچه میشود رفت و برگشت. کیفت را برمیداری. بازش میکنی تا ببینی چقدر پول داری. خالی است. پول نداری. برمیگردی کنار پنجره و دوباره مینشینی. با شکم خالی و بدون سیگار نمیشود. ساعت توی ایوان دارد قدم میزند. صدای پایش دست از سرت برنمی دارد. منتظرت است انگار. عقلت را به کار بینداز. باید یک جایی پول مانده باشد. باقی ماندهی خرید آخرین پاکت سیگار. یا شاید چندتا دویست تومانی چرک و مچاله ته یک جیب. دوباره بلند میشوی. جیب لباسها را میگردی. روی کابینت آشپزخانه. کنار میز تلویزیون. ته کیف دوشیات. هیچ جا نیست. حتی یک صد تومانی. وا رفتهای. انگار همهی برنامههایت برای آینده بهم خورده است. در کارت موفق نیستی. کتابهایت را کسی نمیخواند. رفقایت سراغت را نمیگیرند. تمام دخترانی که دوستشان داشتی، حالا با یک احمق که به سفتی هویج است ازدواج میکنند. روزگار لعنتی. با هزار تومان همه چیز حل میشد. به اندازهی یک پاکت سیگار بهمن و چند تا تخم مرغ. آرزوهای برباد رفته و صدای تیکتیک لعنتی توی ایوان. چشمت به قرآن سر تاقچه میافتد. برای مادر بود. اگر زنده بود اینطور نمیشد. اگر بود حالا حتما کتهی سیبزمینی با سالاد شیرازی و آبغورهات را خورده بودی و داشتی سیگارت را توی ایوان دود میکردی. اما نیست. نه مادر هست، نه کتهی سیبزمینی و نه حتی طعم گس آبغوره. چیزی به ذهنت میخواهد برسد. راه حلی شاید. اما تیکتیک ساعت نمیگذارد. دوباره نزدیک میشود. صبر میکنی تا برگردد ته ایوان.
صدا میرود. اما تو یادت نمیآید چه فکری بود. داشتی به چی فکر میکردی؟ به مادر؟ به کته؟ به آبغوره؟ به قرآن؟ خودش است. مادر آن سالها پول نو میگذاشت لای قرآن. برای وقت سال تحویل. میپری از جا. قرآن را برمیداری و از جلدش در میآوری. ورق میزنی. تندتند. درست اول یک سوره، دو تا اسکناس پانصدتومانی تانخورده هست. گل از گلت میشکفد. پولها را برمیداری. قرآن را همانطور میگذاری گوشهی تاقچه. بی جلد. میروی سمت در. دمپاییها را میاندازی سر پاهایت. ایوان را تند تند تا آخر میروی. پله ها را دوتا یکی پایین میروی. از حیاط رد میشوی. به در میرسی. در را باز میکنی. میروی توی کوچه.
عصر است. کوچه خلوت نیست. بچهها فوتبال بازی میکنند. دو زن جلوی در خانهشان کیسهی خرید به دست با هم صحبت میکنند. یک نفر با موتور رد میشود. هرچه باداباد. خودت را میرسانی به بقالی. شانس آوردهای. مشتری ندارد. کیفت را باز میکنی. پانصد تومانیها توی کیف تا خوردهاند. درشان میآوری. دستت را جلو میبری. میگویی یک بهمن آبی و باقی اش تخممرغ. بقال پاکت سیگار را میگذارد توی ظرف ترازو. تخممرغها را در کیسهی فریزر میگذارد. پول هنوز توی دستهای توست. و تو به اسکناسها زل زدهای. بقال پول را از دستت میکشد. پاکت سیگار را میگذاری توی جیبت. کیسهی تخم مرغ به دست از مغازه میزنی بیرون. از کنار دیوار راه میروی. سرت را انداختهای پایین. نمیخواهی کسی ببیندت. تند قدم برمیداری. احساس میکنی زنهای همسایه دربارهی تو حرف میزنند. تندتر راه میروی. توپ پلاستیکی به پایت میخورد. توجه نمیکنی. میرسی جلوی در خانه. کلید را میاندازی توی قفل. در باز میشود. میروی تو. در را پشت سرت میبندی. آرام میشوی. برگشتهای به خانه. همه چیز دوباره آرام است. دوباره تنهایی. از پلهها میروی بالا. فکر میکنی حالا همه چیز جور است. غذایم را میخورم. سیگار میکشم و باز هم توی خیال غرق میشوم.
حسین یحیوی
ادبیات ما
نظر خود را اضافه کنید.
ارسال نظر به عنوان مهمان